گزیدهای از برنامههای کریم بهروز
در رادیو نفت ملی آبادان، سالهای ۴۸-۴۷
گزیدهای از برنامههای کریم بهروز
در رادیو نفت ملی آبادان، سالهای ۴۸-۴۷
این، شعر و صدای محمد صادقزاده است..
سال ۵۶ بود و برنامهی جدیدی به نام «هوای تازه». برای تمام برنامه صداها انتخاب شده بود. برنامه ضبط شده بود. فقط مانده بودم که این شعر را کدام صدا، صدا نه، کدام حال، کدام شور بخواند؟
در این موارد به دنبال صداهای ناب میرفتم. صدای شنیدهنشده. صادق به اصرار میگفت تو بخوان.
صد بار خواندم؛ نشد! این شعری نبود که یک صداپیشه بخواند. در نهایت، به صادق گفتم تو! تو برو توی استودیو!
رفت و خواند. دیوانهمان کرد. بغض کرده بود. من و همکاران هم.
امروز صادق رفته. ما ماندهایم هنوز. و هنوز را همچنان دوره میکنیم..
حالا، ۴۴ سال بعد، ماییم و سفارش صادق:
«اگر فرصتی فراهم، در گذر از احمدآباد، از لین عروسیه و صفای لین چهار…
میدانم، میدانم، قطعاً حرمت سبزهای تلخ و نجیب شمشادهای کواترا را به جا خواهیم آورد»
ما..
که پایمان به این خاک لامصب دوخته شده.. هر کجا که باشیم!
«پرتاب شدهایم. ناتمام، دور ازهم..
تا سراسر عمر به جستجوی نیمهی دیگر خویش باشیم!
تا خمیده بر پلهای بنشینیم، یک به یک، رویاهامان را به باد دهیم..
دست بتکانیم، آه بکشیم، تا تمام شویم…»
(یادداشت ابراهیم یزدانی به کریم بهروز)
انگار همین دیروز بود… یکی از اولین خانههایی که در جنگ هشتساله با توپ ویران شد، خانهی من و خانوادهام بود در نخلستان بریم؛ در فاصلهای کوتاه از نیروی مقابل…
محلهمان شد محلی «ورود ممنوع».. با احتمال کشتهشدن!
باید میرفتم…
باید گذشته را برای خانواده و به ویژه فرزندانم نگه میداشتم. باید دوستداشتنیها را، اگر چیزی مانده بود، از آنجا خارج میکردم…
بچهها را از شهر بیرون فرستاده بودیم. همسرم که مثل من و به خاطر شرایط شغلیاش هنوز در شهر مانده بود، دلواپسانه گفت نرو… من اما رفتم…
راهی طولانی، قایمکی و بخشی هم سینهخیز… مثل باران خمپاره میبارید…
چیزهای محدودی را میتوانستم بیاورم. همه چیز ویران نشده بود. مثل همیشه بخشی آباد مانده بود. انتخاب کردم. کولشان کردم و آوردم:
لباس عروس سوخته بود. لباس داماد دستنخورده بود. آلبومها، نوارهای ریل، فیلمهای هشت میلیمتری خانوادگی…
آنچه خواهید شنید و خواهید دید، بخشی از سوغات آن سفر است. نمیدانم… اگر آنها را نیاورده بودم، حتماً تا آخر عمر چیزی کم داشتم… گذشته بخش مهمی از یک زندگی است. نمیخواستم گذشتهی آبادم را به سادگی به چنگال جنگ بسپارم… و نسپردم!
خاک بر سر جنگ…
بگذریم…
ایران فقط تهران نبود.
امروز وقتی پای رادیو یا تلویزیون مینشینم و پیشکسوتان! که عمدتاً زاده یا اهل پایتخت بودند یا هستند، از گذشته میگویند که چه تحفههایی بودهاند و محلههایشان را عجیب و غریب و احتمالاً جادویی ترسیم میکنند؛ یاد زندهیاد آقای هدایت، رییس پیشاهنگی آبادان آن روزها میافتم…
یاد زندهیاد آقای احمد فتورهچیان، رییس رادیو نفت ملی آبادان آن روزها؛ که سالهای سال صندلیشان را هرگز برای موقعیتهای به اصطلاح بالاتر ترک نکردند…
یاد رفیق و راهنمایم زندهیاد علی صیادی، کارگردان تئاتر آن روزها…
یاد زندهیاد پرویز دهداری، راهنمای ورزش آن روزهای شهرم میافتم که چهها کردند… چقدر بزرگوار بودند…
چگونه میشود از هنر و ادبیات و ورزش آن روزهای آبادان سخن گفت و نقش و تاثیر آنان را بر بچههایی که مثل من در آغاز راه بودند و آنان بزرگوارانه بسترساز حرکتشان شدند، ندید…
بچههایی که عموماً کارگرزاده بودند و هیچ، واقعاً هیچ امکانی، هیچ چشماندازی، برای آغاز حرکت نداشتند. نه آموزشی، نه محلی برای کارشان، نه تجربهای، نه حتی پاپوشی بهدردبخور برای رفتن به رادیو یا پیشاهنگی…
آقا… دلم تنگ شده…
دلم برای آقا رضا حقایق و کتابفروشی ابنسینا تنگ شده… شنیدهام پس از اعدام پسرش دق کرد…
دلم برای محمد آغاجری تنگ شده، که هرچند نابینا بود دل در گرو ورزش داشت. باشگاه کیان آبادان را با همکاری پرویز قلیچخانی بنیان گذاشت و همه توانش را، که چقدر هم زیاد بود، عاشقانه، عاشقانه صرف ورزش و به ویژه فوتبال و بسکتبال شهرمان کرد…
دلم برای خاکسارها، برای ننهدلاورشان، برای ناصر خاکسار بزرگ، آموزگار زندگی و زنده بودن…
دلم برای نجف دریابندری، صفدر تقیزاده و محمدعلی صفریان و جانهای شیفتهشان…
دلم برای محمود زکیپور مربی بسکتبالم در دبیرستان فرخی…
دلم برای پرویز دهداری بزرگ که هرگز به اخلاق پشت نکرد، و ما از او آموختیم…
دلم برای «بخرید شاید ببرید» که چهارشنبه را روز خوشبختی میدانست…
دلم برای «کارآموزان» هر چند که کارآموز نبودم…
دلم برای فرح آباد، ایستگاه ۷، ردیف ۲۸۷، اتاق ۴، خانهی کودکیام…
دلم تنگ شده…
آن وقتها هم همینطور بود. در آبادان بودم اما…
دلم برای سقراط، برای خیام، برای رازی، برای بیرونی، برای بتهوون تنگ میشد…
مثل همین حالا که دلم تنگ است برای چارلی چاپلین، برای ویکتور خارا، برای آلنده، برای برتولت برشت، یکی از زیباترین گلهای زمین…
دلم تنگ است برای ابوایاد و نزار قبانی و محمود درویش و غسان کنفانی و عزیز نسین…
برای روحاله خالقی، برای بنان، دلم برای افشین یداللهی تنگ است…
اما دلم برای سید عبود تنگ نشده…
من که بچهی ایستگاه هفت کواترا بودم، هنوز از سید عبود میترسم. وقتی سر و کلهاش پیدا میشد همه پنهان میشدند. فقط او پیدا بود. اگر شجاع بودی تنها میتوانستی از سوراخکی روی پشتبام او را ببینی. مثل کابویهای فاتح، سنگ به دست، چفیهی سبز بر سر و کمر، قدم برمیداشت… نه؛ دلم برای هیچ پلشتی تنگ نشده…
خودمانیم… بچههای آبادان همه آموزگار اخلاق، زندگی و شرافت نبودند. من و شما بسیاریشان را میشناسیم. پلشت… پلشت…
چقدر دلم میسوزد وقتی آه و نالههای همدورهایهایم را که گذارشان به آبادان میافتد میخوانم و میشنوم. در نوشتههایشان گویی سطلی از خاکِ مرگ با خود به آبادان بردهاند و به هر محلهای که میرسند خاک میپاشند… خواندن این نوشتهها حالم را بد میکند…
نمیبینند؟
اگر یوسفهای آبخو بازنشسته شدهاند، آرشهای آبخو همچنان زنده و ستبر و عاشق و البته با دانش و تخیلی بس عقلانیتر از پیشینیانشان کار میکنند و کار میکنند. محمود مهرآورها که جای خود!
وقتی تاریخ شفاهی آبادان را از زبان و رفتار و نوشتههایشان میشنوم و میبینم و میخوانم، حیرت میکنم…
رفیق جان؛
به رادیو رشن گوش کردهاید؟ قصههای امین جوکار -که به زعم من پدیدهای است در داستاننویسی- و حدیث یزداندوست را خواندهاید؟ ترانههای امین اتمانزاده و گروه کیو ۲۸ را میشنوید؟
آبادان زنده است! مثل همیشه… حتی شاید بیشتر از دیروز… آجرها فرو ریختهاند؛ شمشادها اما همچنان سبزند…
باری…
آنچه در پی میآید، بخشی از برنامههای رادیو نفت ملی آبادان هستند که اواخر دههی چهل شمسی، طی سالهای ۱۳۴۷ تا ۱۳۴۹ من برنامهسازشان بودهام.
مخاطب این برنامهها، جوانان دههی چهل و پنجاه، یعنی پدربزرگها و مادربزرگهای امروز هستند. ممکن است این برنامهها برای دیگران، به ویژه آنان که در خارج از جغرافیای سیاسی آبادان هستند، کمی ملالآور باشد. البته نه همه…
از طرفی میتواند برای کسانی که نگاه تحقیقی به آبادان و حتی ایران قبل از ۵۷ دارند نیز شنیدنی باشد. چرا؟…
تهیه و پخش این برنامهها همزمان بود با تلاطمهای دههی ۶۰ اروپا:
مه ۶۸ پاریس، هربرت مارکوزهی فیلسوف روی پلههای ورودی دانشگاه سوربن، ژان لوک گدار و فرانسوا تروفوی فیلمساز…
و همزمان دههی ۴۰ ایران:
خوشهی شاملو، کتاب هفته، فردوسی و …
انتخاب متنها در این برنامهها، شاید بتواند نمونهی نگاه جوان آن دوران و دگرگونیهای موجود و غالبش باشد.
امیدوارم همکاران دیگر آن روزهای رادیو نفت ملی هم اگر چیزی در پستو دارند، در اختیار همگان قرار دهند.
«بر آنچه دلخواه من است حمله نمیبرم؛ خود را به تمامی بر آن میافکنم…
اگر برآنم تا دیگر بار و دیگر بار بر پای بتوانم خاست، راهی به جز اینم نیست…»
(مارگوت بیگل/ شاملو)
اگر کیفیت فنی برنامهها پایین است که هست…
اگر در آنچه میشنوید تپقی هست که هست…
اگر گاهی اشتباهی لپی هست که هست…
اگر گاهی بیسوادی هست که هست…
بر آن جوان و جوانان بیست سالهی «کواترا» و همهی محلههای فقیرنشین و کارگری آن روزهای آبادان ببخشایید. توانمان همین قدر بود.
امروز، میتوانستم آنها را اصلاح کنم. نکردم… نمیکنم… که اگر میکردم دیگر صدای ۵۰ سال پیش ما نبود.
شنیدهام در آبادان موزهای با موضوع آبادان آن روزها، به همت دختران و پسرانمان تشکیل شده. این سایت را به همهی نگهدارندگان تاریخ شفاهی زادگاهم، با هر روشی که دارند، تقدیم میکنم.
هر آنچه در این سایت هست مال شماست. استفادهی گزینشی و شخصی مانعی ندارد. اما… خواهش میکنم، خواهش میکنم، برای پیشگیری از هر موردی که نباید پیش بیاید و برای آن که مطالب، اجراها و عکسها، تبدیل به یک شوی کلیشهای ولنگارانه نشوند و مورد سوءاستفاده قرار نگیرند، حرمت نگه دارید و مأخذ را ذکر کنید.
همراهان برنامهها…
آنان که نیستند و یادشان زنده باد:
زهرا توکلی، بهمن عیوق، نعمتاله لاریان، محمد حلاوی و محمد صادقزاده…
«با تیغ بر گلوگاه…
پروانهایم ما، بر سبزههای خاک…
با طول عمر خویش کوتاه… مثل آه…»
(منصور اوجی)
و آنان که هستند و روزگارشان خوش باد:
زهرا غواصیه, فریده رقیبزاده، بهدخت عشاقی، صدیقه هنرمند، بتول هنرمند، میترا سامانی، علی گلزاده، فتحاله اسماعیلی، ابراهیم یزدانی و رضا کریمیان عزیز، یار همیشگی روزهای رادیوییام…
هرگز نه من و نه همکارانم، بابت کارهایمان پولی دریافت نکردیم.
و امروز…
هیچ کاری به تنهایی به انجام نمیرسد…
کسانی هستند که بدون لطف آنان، عرضهی دوبارهی بخشی از آن برنامهها و تهیهی این سایت ممکن نمیشد.
سیروس کائدپور گرامی که بهانهی تنبلی و فرار را از من گرفت و کار را شروع کرد…
رها بهروز که با همه گرفتاریهایش، کار را به پایان برد…
و نوهی نازنین دهسالهام بهار که نوشتهها را با دقت تایپ کرد…
که اگر اینان نبودند، آنچه خواهید شنید، همچنان در پستو میماند و کار به انجام نمیرسید. از آنان برای پایمردیشان با دلم سپاسگزارم.
اجراهای زیبا و ماندگاری از آن دوران نزد این و آن هست که در دسترس من نبود. اگر دارید، بفرستید…
نمیدانم کجا هستید و چه وقت صدای ما را میشنوید. ما آبادان هستیم و زمان اواخر دههی چهل شمسی است… و بخشی سال ۵۶.
ما نفس شما را به بیش از نیم قرن پیش پیوند میزنیم… میخواهیم دلدادگی کنیم!
و من با آرزوی شکستن سرما و زمستان صد ساله، شما را به شنیدن سبز برگی شمشاد و گل کاغذی پاییزان دعوت میکنم.
ذهنتان چشمهی جوشندهی دانایی…
چشمتان پنجرهی شور و نشاط و شادی…
سرتان خوش، لبتان پرخنده…
هرچندکه زمستان است!
زمستان ۱۴۰۰، تهران
کریم بهروز